حسابی قد کشیده بودم. از همه دخترای کلاس قدبلندتر بودم. از آنجایی که پدر و مادر من هیچ گاه برای بچه هایشان ارزش قایل نبودند هیچ وقت تعریف زیادی از من نمی کردند شاید به همین دلیل بود که به زیبایی ام اعتماد نداشتم. تا اینکه کم کم در مهمانی های نه ای که میرفتم متوجه تعریف و تمجید دیگران از زیبایی قد و بالای خودم شدم. متوجه شدم که هرچند چهره ام نسبتا زیباست ولی اندامم کاملا زیبا و چشمگیر است. اما همه این زیبایی زیر مانتوهای مدرسه و مانتوهایی که به اجبار پدر باید گشاد و بلند انتخاب می شد پوشیده می ماند. سال دوم دبیرستان بودم که یک روز اتفاقی افتاد:
چشمامو باز کردم. چهره های نگران مادر و بردرانم رو بالای سرم دیدم. مامانم هی صدام می کرد: شمیم.شمیم جان.اما من نمی تونستم جوابی بدم. نمیتونستم حرف بزنم یا حرکتی بکنم. هیچ خاطره ای تو ذهنم نبود. نمیدونستم کیم؟ از کجا اومدم؟ اسمم چیه؟ تنها چیزی که می شناختم مامانم بودن و برادرام. اما من کی بودم؟ اسمم چی بود؟ مثل اینکه موجودی بودم که از یه سیاره دیگه اومدم؟ هیچ تصوری از زمان نداشتم. صبح بود یاشب؟ چندشنبه بود؟ جواب هیچ کدام از این سوال ها رو نمیدونستم. نه می تونستم راه برم و نه حرکتی بکنم و نه حرف بزنم. حالت بسیار عجیبی بود، حس بسیار عجیبی بود که هیچ تصوری از خودت، زمان و مکان نداشته باشی. یه ربع ساعت که گذشت بهتر شدم کم کم تونستم حرف بزنم. و اونجا بود که فهمیدم به طور ناگهانی دچار تشنج شدم. بعد یه ساعت خاطرات اون روز کم کم داشت یادم میومد. در تمام این جریانات یک احساس غم و اندوه فوق العاده زیاد رو تجربه می کردم که تا آخر اون شب باهم بود. کم کم همه چی یادم اومد. انگار بعد از ظهر از خواب به طور ناگهانی بیدار شده بودم و بعد دچار تشنج شده بودم. با توجه به اینکه برادرم از بچگی صرع پوتیمال داشت، مامانم بسیار نگران شد و زنگ زد پدرم. هردو خیلی نگران بودن ولی من از اینکه می دیدم بعد از مدتها بی توجهی حالا پدر و مادرم نگران و متوجه منم بسیار لذت می بردم. یعنی واقعا اولش که مساله رو فهمیدم خوشحال شدم که باعث شده بیشتر مورد توجه خانواده قرار بگیرم! رفتم دکتر و دکتر گفت اگه اولین باره این مساله پیش اومده زیاد جای نگرانی نیست. اما 6-7 ماه بعد این مساله تکرار شد و دیگه از اون موقع درمان دارویی آغاز شد.
شدم ,کم ,رو ,یه ,روز ,اینکه ,می کردم ,کم کم ,بود که ,حرف بزنم ,شدم و
درباره این سایت