زنی رها از زنجیر



سال های جوانی ام آغاز شده بود. دوران دبیرستان بود. آن زمان ها چه انرژی داشتم و چه شور و شوقی. هر روز صبح موقع طلوع خورشید از خواب بیدار می شدم و صحنه زیبا و جادویی طلوع آفتاب را نگاه می کردم. محلی که زندگی می کردم یه محله ویلایی بود و اغلب خانه ها 1200 متری بودند و پر درخت که به کل محل حالت باصفایی می داد. افسوس که الان جای اون همه زیبایی رو آپارتمان های چند طبقه گرفته است. هرروز صبح بلند می شدم و از پنجره بزرگ اتاقم بیرون اومدن خورشید از پشت اون درختان زیبا رو نگاه می کردم. حسی از عشق و شوق تو وجودم پر می کشید و بعد با شادابی موهامو شونه می کردم. نور خورشید که رو موهای خرمایی ام میافتاد باعث می شد رنگ موهام طلایی تر بشه و من با چه شوقی شونه رو روی این موهای خرمایی طلایی می کشیدم. بعد هم حاضر می شدم و میرفتم دبیرستان. عاشق دوستام بودم."ف" و عین و" ر". اوایل با ف و عین خیلی دوست بودم. براشون هرکاری از دستم بر می آمد میکردم اما بعد از مدتی دیدم در مقابل این همه محبت اونا روز به روز بی معرفت تر می شن. حتی خیلی اوقات از این مهربونیا سواستفاده می کردن. این مساله خیلی ناراحتم می کرد. تا اینکه یه روز که داشتم با "ر "صحبت می کردم متوجه شدم که اونم دل پردردی ازشون داره. شروع کردیم به درددل کردن و این پایه ای شد برای یه دوستی عمیق و طولانی با "ر" که تا همین چندوقت پیش ادامه داد ولی متاسفانه چند ماهه به دلایلی این رابطه قطع شده که شاید بعدا تو یه پست مفصل تر راجع بهش صحبت کنم.

 

حسابی قد کشیده بودم. از همه دخترای کلاس قدبلندتر بودم. از آنجایی که پدر و مادر من هیچ گاه برای بچه هایشان ارزش قایل نبودند هیچ وقت تعریف زیادی از من نمی کردند شاید به همین دلیل بود که به زیبایی ام اعتماد نداشتم. تا اینکه کم کم در مهمانی های نه ای که میرفتم متوجه تعریف و تمجید دیگران از زیبایی قد و بالای خودم شدم. متوجه شدم که هرچند چهره ام نسبتا زیباست ولی اندامم کاملا زیبا و چشمگیر است. اما همه این زیبایی زیر مانتوهای مدرسه و مانتوهایی که به اجبار پدر باید گشاد و بلند انتخاب می شد پوشیده می ماند. سال دوم دبیرستان بودم که یک روز اتفاقی افتاد:

چشمامو باز کردم. چهره های نگران مادر و بردرانم رو بالای سرم دیدم. مامانم هی صدام می کرد: شمیم.شمیم جان.اما من نمی تونستم جوابی بدم. نمیتونستم حرف بزنم یا حرکتی بکنم. هیچ خاطره ای تو ذهنم نبود. نمیدونستم کیم؟ از کجا اومدم؟ اسمم چیه؟ تنها چیزی که می شناختم مامانم بودن و برادرام. اما من کی بودم؟ اسمم چی بود؟ مثل اینکه موجودی بودم که از یه سیاره دیگه اومدم؟ هیچ تصوری از زمان نداشتم. صبح بود یاشب؟ چندشنبه بود؟ جواب هیچ کدام از این سوال ها رو نمیدونستم. نه می تونستم راه برم و نه حرکتی بکنم و نه حرف بزنم. حالت بسیار عجیبی بود، حس بسیار عجیبی بود که هیچ تصوری از خودت، زمان و مکان نداشته باشی. یه ربع ساعت که گذشت بهتر شدم کم کم تونستم حرف بزنم. و اونجا بود که فهمیدم به طور ناگهانی دچار تشنج شدم. بعد یه ساعت خاطرات اون روز کم کم داشت یادم میومد. در تمام این جریانات یک احساس غم و اندوه فوق العاده زیاد رو تجربه می کردم که تا آخر اون شب باهم بود. کم کم همه چی یادم اومد. انگار بعد از ظهر از خواب به طور ناگهانی بیدار شده بودم و بعد دچار تشنج شده بودم. با توجه به اینکه برادرم از بچگی صرع پوتیمال داشت، مامانم بسیار نگران شد و زنگ زد پدرم. هردو خیلی نگران بودن ولی من از اینکه می دیدم بعد از مدتها بی توجهی حالا پدر و مادرم نگران و متوجه منم بسیار لذت می بردم. یعنی واقعا اولش که مساله رو فهمیدم خوشحال شدم که باعث شده بیشتر مورد توجه خانواده قرار بگیرم! رفتم دکتر و دکتر گفت اگه اولین باره این مساله پیش اومده زیاد جای نگرانی نیست. اما 6-7 ماه بعد این مساله تکرار شد و دیگه از اون موقع درمان دارویی آغاز شد.


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

مینای مهتاب سایت رسمی دانلود سریال دل ساخته منوچهر هادی cloudproje srethgifecitsuj علم را اینجا بیابید فوق لیسانس مهندسی مکانیک پیام نور شمیرانات عشقولی بلاگ وبلاگ همسفران شاد آباد آدینه اخبار حوزه آی تی